فرزند آدم محکوم به سرنوشتی بود که پدر و مادرش برایش رقم زدند. سیب دندانزده همه قصه را خراب کرد. آدمیزاد، محکوم شد اما سرنوشتش را به باد نسپرد. در عذاب زمین، دنبال راهی رفت که شاید به بهشتش بازگردد. انسان همیشه دنبال سرنوشت خودش است. میجنگد تا به بهشت بازگردد. میرود تا سرنوشتش را خودش بنویسد. دو دوست قدیمی، از جوانی با هم عهد و پیمانی دارند. وصلت گندم دختر امان، با کرامت پسر صفر تقدیری نیست که گندم به آن تن دهد. او عشق خودش را میخواهد، سرنوشت خودش را میخواهد. عشق چیزی نیست که به عهد بیپرسش پایبند باشد. عاشقی ساده و سخت است. عاشقی حرف دلت است. گندم با بیست و چند سال سن، باید جلوی عهد و پیمان دو رفیق بایستد، که حرف دلش را نپرسیده بودند …
سلام.
دستتون درد نکنه.
واقعا ممنون
سلام.خواهش میکنم.
سلام داداش من ی اهنگ خوندم خواهش میکنم اهنگم رو بزار تو سایتت من لینکت رو تایید کردم. تو هم ی لطفی در حق من بکن.